حکایت عروس سنگی در ییلاق آکبلن (بیزری ) در کوهستان یایلاجیک، در زبان و فرهنگ ترکی استانبولی نماد پاکیست و این حکایت و داستان افسانه ای سینه به سینه نقل شده است، و در فرهنگ و مردم ترکیه نماد پاک دامنیست ,و مترجم سعی کرده است که امانت داری را در ترجمه پاس بدارد، که امید است مخاطب از خواندن این افسانه خوشنود گردد.
از روستای اِربعا نزدیک به کوه یایلاجیک دختری زیبا, مهربان و با ادب با پسری از روستاهای کازووا با هم ازدواج میکنند. و شوهر عروس, مرد مهربان و پسندیده ای بود. اما, مادر و برادران شوهر وی, خیلی بد اخلاق و بیرحم بوده, او را دوست نداشتند. و اصلا با او خوشرفتاری نمیکردند.
عروس مهربان, صبورانه سعی میکرد با آنان خوب سر کند و دلشان را بدست آورد و زندگی خوشی داشت اما دلش در حسرت سرزمینش میسوخت. بیش از 5 سال بود که پدر و مادرش را ندیده بود. خانواده ی شوهرش به او اجازه نمیدادند تا برای دیدار اقوامش به زادگاهش برود.
در همین زمانها بود که صاحب پسری میشود، و این بهانه هم کافی بود که خانواده ی شوهرش به زادگاهش نفرستند و عشق به فرزند, علاقه ی وی را برای دیدار پدر و مادر کم نکرده, بلکه سد چندان میکند. ولی به خاطر سلامت پسرش, تحمل پیشه میکند. مادر شوهرش از این اوضاع که، عروسش نتوانسته پیش پدر و مادرش در زادگاهش برود خوشحال بود
اما عروس مهربان، بعد از این که پسر عزیزش 6 ماهه میشود, برای رفتن به زادگاهش تلاشی دوباره میکند. همه چیز برای رفتنش مهیا بود که, شوهرش به بیماری سختی گرفتار میشود. و دیدار پدر و مادر, این بار نیز به زمانی دیگر موکول می شود.
عروس مهربان در کمال بیچارگی و درماندگی,با عشق و علاقه از شوهرش پرستاری میکرد. ولی وضعیت او, روز به روز بدتر میشد. بعد از گذشت 3 ماهه سخت و دشوار, شوهرش میمیرد. روزها و شبها در سوگ شریک زندگیش گریه و زاری میکند. دوستانش, به خاطر تسکین روح او, به خانواده ی شوهرش پیشنهاد میکنند تا او را به زادگاهش بفرستند. آنان این روز را فرصت خوبی برای بیرون کردن او از خانه میدانند.
بالاخره پس از سال های دور و دراز, خانواده ی شوهرش او را همراه با پسر کوچک و جهیزیه اش سوار اسبی کرده, مجبور میکنند از بیراهه ای بالای کوه توپشام بگذرد و عروس بیچاره را تا قله ی کوه برده آنجا رها کرده و برگشته بودند. زن جوان و زیبا, متوجه نیرنگ بی رحمانه ی آنان شده بود. ولی چاره ای به جز ادامه ی راه نداشت. وقتی به کنار کوه یایلاجیک رسید, اندکی خیالش آسوده شد. چون منطقه ی جنگلی را پشت سر گذاشته بود, احساس امنیت بیشتری داشت. ولی خوشحالیش دیری نپایید و راهزنانی که زیر درختان بلندقامت کمین کرده بودند, این عروس تنها و زیبا را دیدند. او تمام تلاش خود را برای گرفتار نشدن در دام راهزنان به کار برد اما بالاخره, اسبش به خاطر دویدن بی وقفه بیجان بر زمین افتاد. زن تنها پسرش را بقل کرده, بر زمین نشست و با چشمانی گریان ناله سر داد: رفتم بالای کوه سرشکسته. به راه برخوردم به قاتل دست خون آلوده. خداوندا تو رحم کن به این عروس تنها. قاتل بی رحم و من غم آلود..
وقتی راه زنان بیرحم به او نزدیک میشوند, دست نیاز به سوی پروردگارش دراز کرده دعا میکند: خداوندا، ناموس و آبروی مرا از دست ظالمان در امان نگهدار. یا مرا سنگ روی زمین, یا پرنده ای در آسمانها کن ..
پروردگار مهربان و توانا, دعای او را مستجاب میسازد و او را همراه با کودکش که در بقل داشت, به سنگ تبدیل میکند.
راهزنان وقتی نزدیک عروس زیبا شده به او دست میزنند از عصبانیت با خنجر به سر و روی او میزنند. از جای هر زربه, خون بیرون میآید.
تخته سنگ عروس خونین, از زمان های قدیم در کوه یایلاجیک وجود دارد. شکل آن, همانند زنیست که کودک خود را به سینه اش فشرده است و در بدنش, لکه های قرمز رنگی وجود دارد.
دزدان اشیای قیمتی در سال 1992 به امید یافتن جواهرات, برخی از بخشهای بدنش را شکسته و خراب کرده اند.
داستان عروس سنگی نماد صبوری, متانت و انسانیت است.