زندگی چه واقعیت عجیبی است. به همان اندازه نامعلوم، غافلگیرکننده، ترسناک، زیرکانه و احمقانه مانند اولین بوسه نوجوانی ما…
عجیب ترین بخش زندگی این است که برخی از حقایق به اندازه رویاها فرار هستند.
برخی از رویاها باعث می شوند مانند واقعیت عرق کنید و دهانتان خشک شود.
به همان اندازه معنادار است که به آن نسبت می دهیم، و به اندازه مضحک ترین چیزی که تا به حال به آن فکر کرده ایم پوچ است.
به عبارت دیگر، ما محتوای زندگی را تعیین می کنیم و در واقع آن را می سازیم. و آنچه بسیاری به عنوان سرنوشت در پشت سر آن پنهان می شوند، در واقع چیزی نیست جز پیشگویی از آنچه اتفاق خواهد افتاد.
به عبارت دیگر، ما نویسنده، کارگردان و بازیگر فیلمنامه خودمان هستیم. اگر بخواهم این گونه بررسی کنم، این دل نوشته به پایان نمیرسد… بیایید فوراً به موضوع اصلی بپردازیم.
می دانید، شعری زیبا سروده شده، شعر تورگوت اویار در مورد عشق.
“پنجره کوچک من مشرف به باغ است
درخت بادام، آلو به شب می نگرند
نوری از برگها می ریزد
جوانه ها خاموشند، دانه ها در خوابند.
یک لحظه ایستاد، بزرگ و بزرگ شد
یک آهنگ قدیمی، یک چشمه قدیمی، یک دریای آشنا
یک عصر اواسط آوریل است.
در این شعر عشق والاتر از عشق است.
خداحافظ سالها
کوه بر فراز کوه در قلب مجروح من
یک عصر اواسط آوریل است.
بی خبر از مهتاب
با پرندگان، گل ها، ماهی ها
اگر الان دو تار موی قهوه ای کف دستم بود
اگر گریه کنم و گریه کنم و خودم را دلداری بدهم..”.
به نظر من این شعر یکی از زیباترین شعرهایی است که در مورد عشق سروده شده است. ترکیب کلماتی که منعکس کننده حالت شیرین یک شراب قدیمی است که حتی سالها پس از پایان طعمی که در ذهن و دهان به جا میگذارد به یاد میآورد، این شعر را برگزیده میسازد. وقتی صحبت از عشق به میان می آید، حرف ها برای گفتن پایانی ندارند.